اتفاقی برام افتاد که یه جورایی جهنم رو در پیش چشمانم دیدم.گان میکنم که نوشتن همه ی ماجرا برایتان غیر قابل باور باشد.
یکی از دوستان ما که البته خیلی هم دوست محسوب نمیشد و قبلا فقط یبار ایشون رو دیده بودم چند وقت قبل زنگ زد که میخوایم بیایم تهران با بچه ها. ایا ممکنه بیایم منزل شما ؟ راستش منم رودروایسی کردم و دلیلی برای " نه " گفتن پیدا نکردم. لازمه بگم که این خانم مطلقه هست و چند تا هم بچه کوچیک داره. گفتم حتما کار اداری داره یا چیزی میخواد بخره ،یا شاید میخواد بره دکتر، چرا بنده ی خدا ، خداتومن پول هتل بده ؟ یا حیران توی یه شهر بگرده؟ فامیلی هم تو تهران نداره. مخصوصا که با بچه هاش هست و این احتمال هر چیزی رو نفی میکنه. شما بودین چکار میکردین ؟
به هر حال دلیلی برای نیامدن پیدا نکردم. گفتم عیب نداره فلان تاریخ ما هستیم اگه تشریف بیارین. این خانم هم که البته میدونست سیمایی در خانه نیست با بچه اش اومدن خونه ی ما. لحظاتی قبل از حرکت بود که زنگ زدند الان تو ترمینالم و اگه ممکنه کمی پول به حسابم بریز. کارم گیر کرده. اول کمی تعجب کردم. خانمها معمولا مناعت طبع دارند اما این بار ... بگذریم. اول چیزی نگفتم اما مبلغی براش کارت بکارت کردم.
بالاخره روز موعود فرارسید. رفتم ترمینال دنبالشون. تو راه ازشون پرسیدم نهار چی میخورین ؟ ایشون هم نه گذاشت و نه برداشت ،فورا جواب دادند که من اهل غذای ساده خوردن نیستم. !
من هم براشون غذای خوبی از بیرون سفارش دادم.
اما ایشون به کم قانع نبود.
بچه بهانه ی دوغ گرفت. ایشون هم بجای اینکه خودش دست ب جیب نشه فورا گفتند که الان عمو نگه میداره و براتون دووغ میخره.! من هم طبق معمول اهل تعارف و رودروایسی!
وقت نهار شد. من سفره رو براشون پهن کردم و اما برای دوری از موضع تهمت و راحتی خودشون خودم برا غذا خوردن به اتاق دیگه ای رفتم.
خانم بعدا خواستند حمام بروند. به حمام راهنمایی شون کردم. اما ایشون کنار در حمام اینقدر بغل من مکث کردند که من یه جوریم شد. البته تو خونه کاملا با لباس مناسب بودند. حمام رفتند اما بلافاصله از بنده تقاضای حوله کردند که متاسفانه از شهرشون فراموش کردند بیارن. البته اینو راست میگفت.
من فورا حوله رو دادم به بچه اش و گفتم بده مامانت. خودم هم رفتم تو اتاقم. خدایا این خانم خیلی ساده است اما رند بازی هم میکنه. خدایا کمکم کن.
بچه ی نق نقوی اینخانم هر لحظه بانه ای میگرفت و از طرف مادر هم هیچ توبیخی نمیشد. منم روم نمیشد جلو مادرش دعواش کنم. هر قت هم بهانه میگرفت مادر میگفت الان عمو برات میخره. !
قرار شد عصر اونا رو جایی ببرم. گفتم من تا یه جایی میرسونمتون اما بعدش رو باید با تاکسی برین چون جاده یه طرفه هست .
ایشون هم بی معطلی ادامه دادند : پس لطفا زحمت تاکسی گرفتن رو خودتون برامون بکشید. خیلی سخته ادم با مهمناش اونم در یک همچین اوضاعی بد خلقی کنه. براشون ماشین گرفتم اما خوشبختانه راننده ماشین که خواستم بهش پول بدم گفتند که من پول نمیگیرم. !!!!
در این لحظات به یاد سیما بودم. حسی از مهر و قهر در وجودم فوران میکرد. سیما هزار مرتبه با این جور اخلاق ها فاصله داشت. اما ای کاش کمی لحن زیبا و خنده های شیرین این خانم رو داشت. تو دلم میگفتم سیما من تو رو روی سر میزاشتم اگه فقط کمی مهربون تر و شیرین تر بودی. اینو به سیما هم گفته بودم.
شب قرار بود برم دنبالشون. چون تا خونه ی ما ماشین خورش خوب نیست. اونم با بچه ی نق نقو.
تو راه که بر میگشتیم ایشون گفتند اگه ممکنه یه شربت سینه درد برا بچه بخرید. !
براش شربت سینه خریدم. بعدا فهمیدم غرض از شربت دیفین هیدرامین خواب کردن بچه ی بی زبون بوده. چون شربت سینه خواب اور هست. هر شب یا ظهر ها که بچه نمیخوابه به بچه شربت سینه میداده. بعد از چند روز که رفت شیشه خالی اون شربت رو رو اپن اشپزخونه دیدم. یعنی تو این چند روز این همه شربت سینه مصرف شده ؟
ادامه دارد. ...
به قول یکی از خواننده ها فکرهام خیلی خوشکل تر شدن. خودمم حس میکنم. حس میکنم فهمیده شده ام. فکر و خیال خیلی چیزا از سرم رفته. یه ادم دیگه شدم. برام دعا کنید.
عکس دختر , عکس دختر ایرانی , عکس ایرانی , عکس بازیگران ایرانی , عکس بازیگر ایرانی, عکس زنان ایرانی, عکس زیباترین دختر ایرانی, عکس پسر ایرانی, عکس پسران ایرانی ، u;s nojv , u;s nojv hdvhkd , u;s hdvhkd
:: بازدید از این مطلب : 400
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0